- 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓 𝖍𝖆𝖑𝖘𝖊𝖞
به دور شدن نیاز دارم..دور شدن از خونه، خانواده، غم، استرس و اضطراب، آدمها، واقعا به یه دور شدن اساسی نیاز دارم.
چند روز دیگه تولدمه و من نمیخوام تولدم باشه.
دلم نمیخواد 22 سالم باشه....دلم میخواد زمانو تو 21 سالگی متوقف کنم.
واقعا نمیدونم برای این چند سالی که گذشتن و من همچنان دارم با یه نقطه نامعلوم دست و پنجه نرم میکنم باید از کی طلبکار باشم.
از شرایط زندگیم خستم..خیلی زیاد.
باید بهتر شم ولی فقط دارم بدتر میشم.
حس میکنم با یه امید واهی دارم ادامه میدم،فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم از رسیدن ناامید نیستم.
هنوز نتونستم کنار بیام و پذیرش واقعیت برام سخت و آزاردهندست..اما خب،مگه راه دیگه ای وجود داره؟!
این چند وقته شدیدا احساس پوچی میکنم،اهداف و آرزو هام معناشون رو از دست دادن...
نمیدونم تا کی باید تحملش کنم،اما میدونم حتی اگه بهتر بشه موقته و دوباره برمیگرده.
رو آخرین تارم خیلی کار کردم ولی همون تار منو به اینجا رسوند.
درگیر یه نخ نامرئیام که دستوپامو بسته
از دروغی که دارم داخلش زندگی میکنم خوشم نمیاد.
هیچی اونطور که به نظر میاد نیست
میخوام به اولش برگردم، جایی که همه چی درست بنظر میرسید
کاش یکی بیاد و کمکم کنه که راهشو پیدا کنم.
کاش میتونستم یکم از خودم راضی باشم.
این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس میکنم برعلیه خودم شدم.
오늘도 난 적당히 살아가
حتی امروزم، من به سادگی زندگی کردم
발맞춰 적당히 닳아가
با سرعت ثابتی راه میرم
태양은 숨이 막히고
نور خورشید منو در بر میگیره و خفم میکنه
세상은 날 발가벗겨놔
و دنیا لباس های منو به اجبار از تنم در میاره
난 어쩔 수 없이 별 수 없이
نمیتونم در برابرش مقاومت کنم، راه دیگه ای وجود نداره
달빛 아래 흩어진 나를 줍고 있어
من خودم رو که شکسته و بهم ریخته رو زیر نور ماه جمع میکنم
پ.ن: دلم برات تنگ شده🍌🥛
من:بعضی وقتا نوشتن نوت ها با اون سرعتی که میخوام پیش نمیره
ونیسا:میدونم
من:خیلی تلاش میکنم تا تعادل بین دو حالت رو برقرار کنم :یک سرزنش نکردن وقتی که اون کار با سرعتی که دوست داشتم پیش نمیرفت.و دوم وقت تلف نکردن درحالی که منتظر کسب نتیجه بودم
وینسا:خیلیا این مشکل رو دارن
من:منظورت اینه که اینا فقط مشکلاتی نیستن که برای من اتفاق میفته!
همه ما به خودمون دروغ میگیم و این یه حقیقته.بزرگترین اشتباهی که می تونیم انجام بدیم بها دادن به دروغ هایی هست که احساسات به ما میگن.
گاهی وقتا کنترل کردن چیزای ساده درحالی که میدونم باید انجامشون بدم سخت میشه .من میدونم باید خوش بگذرونم.میدونم باید کتاب بخونم. .میدونم بایداز قانون5ثانیه استفاده کنم .میدونم باید کمتر وقتمو تلف کنم .میدونم باید بیشتر تلاش کنم.میدونم باید کمتر اهمال کاری کنم. ولی همش از دستم در میرن و من می مونم و یه آدم ناراضی.
بخش بزرگی از ذهنم رو احساسات احمقانه پر کرده. دوست دارم راجع بهشون بنویسم اما تا میام چیزی بنویسم ذهنم خالی میشه.
از بی نظمی متنفرم اما مدام دارم انجامش میدم و این بیشترو بیشتر باعث درگیری من و افکارم میشه.
الان درحالی که تقلا میکردم تا شیمی1 بخونم تصمیم گرفتم بیام بنویسم تا شاید مغزم آروم بگیره.
.هر روز دارم تلاش میکنم کمتر خودمو سرزنش کنم و بیشتر ببخشم.