- 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓 𝖍𝖆𝖑𝖘𝖊𝖞
از هر 10تا پست 9تاش خداحافظیه و صحبت در مورد نبود بیانه
خیلی غم انگیزه.. دلم نمیخواد یه پست خداحافظی بزارم و امیدوارم اتفاقی برای اینجا نیوفته
من هنوز جرئت دل کندن از اینجارو ندارم و برام حس امنیت داره
مدت زیادی اینجا بودم و با افراد خیلی زیادی آشنا شدم، گریه کردیم خندیدیم و لحظات خوبی رو باهم تجربه کردیم..بهرحال امیدوارم تا دوباره برگردم این آخرین پستم نباشه.
حقیقتا فکرنمیکنم کسی هنوز منو یادش باشه اما اگه کسی مایل بود جای دیگه ای در ارتباط باشیم بیادpv بهش راه ارتباطی بدم.
ما برای آزادی فریاد می زنیم، اما من باز گرفتار باقی میمونم
تا زانو تو شکستی که نتیجه کارای خودمه فرو رفتم،حس ضعف میکنم
هر روز صبح که بیدار میشم حس میکنم که ارزششو ندارم چون با آرامش در جنگم
به بدنم که نگاه میکنم چیزی جز ناتوانی و ضعف نیست.
پارک جیمین : بعضی اوقات حس میکنم احمقم ، چون چیزهایی که بهم اسیب میزنه رو رها نمیکنم .
Lost but now I am found
گمشده بودم و پیدا شدم
I can see but once I was blind
الان میتونم ببینم ولی یه زمانی کور بودم
I was so confused as a little child
درست مثل یه بچه ، گیج بودم
Tried to take what I could get
تنها سعی من این بود که چیزی رو که میتونم داشته باشم ، بدستش بیارم
Scared that I couldn’t find
ترسیده بودم که نرسم
---------------------------------
Cause you and I, we were born to die
و من و تو آفریده شدیم تا بمیریم
به دور شدن نیاز دارم..دور شدن از خونه، خانواده، غم، استرس و اضطراب، آدمها، واقعا به یه دور شدن اساسی نیاز دارم.
چند روز دیگه تولدمه و من نمیخوام تولدم باشه.
دلم نمیخواد 22 سالم باشه....دلم میخواد زمانو تو 21 سالگی متوقف کنم.
واقعا نمیدونم برای این چند سالی که گذشتن و من همچنان دارم با یه نقطه نامعلوم دست و پنجه نرم میکنم باید از کی طلبکار باشم.
از شرایط زندگیم خستم..خیلی زیاد.
باید بهتر شم ولی فقط دارم بدتر میشم.
حس میکنم با یه امید واهی دارم ادامه میدم،فقط برای اینکه به خودم ثابت کنم از رسیدن ناامید نیستم.
هنوز نتونستم کنار بیام و پذیرش واقعیت برام سخت و آزاردهندست..اما خب،مگه راه دیگه ای وجود داره؟!
این چند وقته شدیدا احساس پوچی میکنم،اهداف و آرزو هام معناشون رو از دست دادن...
نمیدونم تا کی باید تحملش کنم،اما میدونم حتی اگه بهتر بشه موقته و دوباره برمیگرده.
رو آخرین تارم خیلی کار کردم ولی همون تار منو به اینجا رسوند.
درگیر یه نخ نامرئیام که دستوپامو بسته
از دروغی که دارم داخلش زندگی میکنم خوشم نمیاد.
هیچی اونطور که به نظر میاد نیست
میخوام به اولش برگردم، جایی که همه چی درست بنظر میرسید
کاش یکی بیاد و کمکم کنه که راهشو پیدا کنم.
کاش میتونستم یکم از خودم راضی باشم.
این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای احساس میکنم برعلیه خودم شدم.