ازاونجایی ک تابستون شروع شده
تصمیم گرفتم ی چالش 30 روزه شرکت کنم
و امیدوارم نصفه ولش نکنم ""
*اسما لینک هستن*
منبع:Click
شروع:1401/4/18
روز اول"
هیچوقت به یه آدمی که قبلاً بیاحساسبودن و بیمعرفتبودن خودش رو ثابت کرده، فرصت دوباره نده؛ چون این وسط تنها کسی که آسیب اصلی رو میبینه، خود تو هستی.
این رو تجربۀ شخصی یه آدم تنها میگه :)
چشمان بی اشک
روز دوم"
تو برای من مثل یه آغوشی وسط کلی غم و مشکل .
همونقدر قشنگ .. همونقدر پر از ارامش :)
روز سوم"
هیچکس،هیج چیز،قرار نیست تورو ببینه
قرار نیست کسی ببینه که تو چطور خودتو برای جهان به در و دیوار کوبیدی و تهش بدن آسیب دیدهات جلوی چشم همه قرار گرفت و با انزجار از روش ردشدن و گفتن:"چقدر ناامید و خسته و شکستهاست،وای خدا زیادی ضعیفه،بیچاره!"هیچوقت کسی تورو نمیبینه
روز چهارم"
"حس بی پناهی عجیبی دارم. مثل بچه ای که تو یه بازار شلوغ مادرشو گم کرده. نا امید فریاد میزنه اما صداش توی همهمه جمعیت گم میشه"
روز پنجم"
می تونیم اجازه بدیم که ترس هامون خودشون رو نشون بدن
میتونیم به خودمون مهلت بدیم تا برای غم هامون سوگواری کنیم
میتونیم به خودمون اجازه بدیم که درد داشته باشیم
میتونیم اجازه بدیم که بلورهای شیشه ای بشکنن
روز ششم"
آدما هیچوقت بزرگ ترین اشتباهشونو فراموش نمیکنن..
روز هفتم"
من پوست لبم و کنار انگشتامو تا وقتی که خون بزنه بیرون میکنم :)
درد زخمای لبم و انگشتام باعث میشن نتونم به درد دیگه ای فکر کنم ....:)
حتی وقتی خیلی دلم میخواد کسایی که اذیتم کردنو نابود کنم طعم خون لبم بهم ارامش میده ..... :)
روز هشتم"
" شاید فکر کنی توی مسیر زندگیت تنهاترینی اما من آخر
تموم مسیرهایی که میری با چتر خیسم منتظرت ایستادم."
روز نهم"
من میتونم یه لبخند مصنوعی بزنم,
من میتونم اجبارا بخندم
من میتونم برقصم و نقشم رو ایفا کنم
اگه این چیزیه که تو میخوای
روزدهم"
تنها چیزی که میشه از عکس ها
فهمید اینه که.....
یک التماس همیشه هست،یک تمنا!
و اون همینه:
من را این جور نبین که هستم،من را انجور ببین که او هست.
روز یازدهم"
اسم این حسو عشق نمیذارم..ترجیح میدم اسمی برای احساسم نذارم؛تا بتونم ازادانه و فراتر از هرچیزی بهش علاقه بورزم... (:
روز دوازدهم"
اضطراب نفرین افرادی مثل مائه. تو از درون خرابی. هیچ چیز نمیتونه درستش کنه و آخرش تنها میمونی؛ همونجور که به خودت میپیچی.
روز سیزدهم"
تو ماه ها از آن اتاق تاریک فرار کردی. اما کسی که پناهگاهی جز اتاقی تاریک و پر از سکوت و همهمه ندارد، سرانجام باید به همان برگردد"
روز چهاردهم"
وقتی که دستاتو گذاشتی رو گوشات که نشنوی و نشنوی و نشنوی...
متنفرم از این که گول نمیخورم...
متنفرم از اینکه باور نمیکنم...
و بیشتر از همه چی...
از این متنفرم که وقتی دارم به زور باور میکنم...یکی بخواد اینطوری حقیقتو بکوبه تو صورتم...
روز پونزدهم"
فراموش شدن توی جایی که تک تک جزئیاتشو با وضوح کامل یادته توسط افرادی که حتی صداشون توی ذهنته واقعا چیز عجیبیه.
روز شونزدهم"
"من برای زندگی کردن خیلی ضعیف بودم..
مجبور به خوردن قهوه ای شدم ک هرگز سفارش نداده بودم..."
روز هفدهم"
من کم حرف میزنم و به همین دلیل بیشتر گوش میدم. سعی میکنم شنونده ی خوبی باشم و جای درست بازخورد بدم. به همین خاطر موقعیت های زیادی پیش اومده که به عنوان یه شنونده اذیت شدم. بعضی گوینده ها هم باید یاد بگیرن چطوری گوینده ی خوبی باشن، فقط شنونده ها نباید گوش کردن رو بلد باشن.
روز هجدهم"
درسته وقتی یکی با توهین بهم میگه فلان
چیزت مشکل داره ی جوری وانمود میکنم که
حرفت برام مهم نبوده و اهمیتی نداره داری چی راجبم میگی
ولی ، دلم میخواد برگردم با گریه به طرف بگم اوکی ببخشید
ببخشید که همیشه رو اعصاب و احمق م :)!
هالزی: تو رواعصاب واحمق نیستی تو بی نقصی"
روز نوزدهم"
من یه قانونی دارم،یه مرگ بدون درد یه موهبته!
به نظرم زود کشتن یه خائن،خودش بخشندگی به حساب میاد.
اگه میخوای انتقام بگیری،به جای کشتن،اول بهش چیزی که بیشتر از همه ازش میترسه رو بده. و بعد، ارزشمندترین چیزشو ازش بگیر. اینجوری روزی هزاربار میمیره..
روز بیستم"
میشه به خودمون بیایم و حتی اگر برای فردای خودمون امیدی نداریم، به خاطر تمام اونایی که میتونستن "زندگی" کنن و نکردن/نمیکنن اکسیژنی رو که وارد ریه هامون شده/میشه رو با تلاش نکردن، نالیدن برای هر کوفتی، جا زدن یا حتی خودکشی حروم نکنیم؟
روز بیست و یکم"
بزرگ شدن ترس من بود و من با رو به رو شدن با ترسم آسیب دیدم
روز بیست و دوم"
-معلم دبیرستانم یه بار بهم گفت : ساعتایی که مطالعه میکنی نمره هات رو مشخص میکنن ... خب الان که چی؟ تنها چیزی که میدونم اینه که چطور وقت بزارم و نمره خوبی بگیرم ولی دیگه فایدهای نداره به جایی رسیدم که دیگه بدتر از این نمیشه
روز بیست و سوم"
در تاریک ترین گوشه ی جهان،می بینم،و منتظرم کسی، مرا، آن طور که می خواهم،ببیند.
روز بیست و چهارم"
این درسته که هرچقدر دورتر بشیم، برگشتن سخت تر میشه. گاهی دلمون میخواد از همه فاصله بگیریم و یه مدت جواب هیچ کسو ندیم..یه حالت پرواز انسانی؛ و هرچقدر این فاصله گرفتن طولانی تر بشه، برگشتن و دراومدن از این حالت پرواز سخت تر میشه. سوالی که پیش میاد اینه که باید قید این تنهایی هارو زد؟ چون تا حدودی وجودشون ضروریه و از طرفی بلخره مجبوریم برگردیم به دنیای واقعی با آدماش.
روز بیست و پنجم"
شاید فقط برای درک انچه که از دست میدادیم بیش از حد جوان بودیم
روز بیست و ششم"
معمولی بودن خسته کنندس.
تظاهر به متفاوت بودن دردناکه.
اونا میگن بد بودن بده،
ولی اینکه نتونی خودت باشی از همه بدتره.
روز بیست و هفتم"
قبلا هیچ مشکلی با تنهایی یا درونگرا بودنم نداشتم اما الان حس تنفر نسبت به خودم پیدا میکنم.
من تلاش کردم اما نشد
و امیدوارم هیچکس این حس و تجربه نکنه.
روز بیست و هشتم"
همه چی غیرقابل توضیح شده. کارها جوری پیش میرن که خودم متوجهشون نمیشم. آدمها کاراییو میکنن که انتظار ندارم. و از همه مهمتر خودم. خودم کارهایی رو انجام میدم یا حتی انجام نمیدم که توضیحی براشون ندارم.
روز بیست و نهم"
خوشحالم که کسایی توزندگیامونن که وقتی بهشون نیاز داریم،اسممونو صدا میزنن و کمکمون میکنن به روشنایی برگردیم...:)
روز سی ام"
معنای واقعی دویدن چی بود؟ اون تمام اون حرفها رو زد تا
به من بفهمونه، که دلش میخواد آزاد باشه، دلش یه پرواز
آزادانه رو میخواست... اون شب من فهمیدم معنای دویدن
دوست داشتنه... و اون قرار بود برای من دویدن رو یاد بگیره...
پایان:1401/5/18
- 𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓 𝖍𝖆𝖑𝖘𝖊𝖞